...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

من و تو

 

 

 

 

 

 

در فراسوي زمان گاهي گذري بر احوال خود ميكنم تا تو را بهتر از خود بشناسم ايا در
اين فراسو كسي چيزي هست كه مرا مديون تو سازد يا مرا عاشق تو گرداند؟ديدي كه در ان
باغ كهن ان باغبان پير چگونه بر زرد شدن باغش گريه كرد اما چون بهار را ميديد تحمل
كرده بود و كرد.تو نيز تحملم كن اين زردي از بين خواهد رفت و روزهاي خوشي در انتظار
من و توست.انگونه كه در اعماق وجودم تو هستي و بس و هميشه خواهي بود در گلزارهاي
مرتفع زندگي ام هميشه مثل پروانه پر ميزنم و نامت را ميخوانم.......تو عزيزي تو
بهتريني و خواهي بود در كوهسار عشق در ابشار پر هيجان زندگيم تو هستي و بس....

[ دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 14:5 ] [ باران ] [ ]

رفتن

در قلب هر قصه ی عاشقانه صحبتی از "رفتن" است.گاهی به میل خود و گاهی به اجبار.اما همیشه پای تقدیر در میان است.تقدیر شومی که انگار قرارداد بلند مدتی با کمپانی" شکست " بسته. شعرهای عاشقان پر از واژه "رفتن" است. اما "رفتن" فقط یک واژه، یک فعل و حتی یک اتفاق نیست."رفتن" همه ات را هیچ می کند.کاش میشد "رفتن" را از واژگان عشق پاک کرد.کاش جدایی فقط برای شیرین و فرهاد بود. اما حقیقت رنگ دیگری است.ولی به قول یک عاشق:"برای کسی که با پای خودش می رود،یک لحظه دلتنگی هم حماقت محض است"...

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 20:14 ] [ باران ] [ ]

عاشق

 

 

وقتي كه عاشق مي شوي؛
پرحرفترين هم بوده باشي تنها كلامت سكوت مي شود...
وقتي كه عاشق باشي؛
جنجالي ترين كس هم بوده باشي ديگر آرام ميشوي حتي با جنجال برانگيزترين چيزها...
عاشق كه باشي
بي توقع فقط عشق ميورزي ؛ به دوست داشتنش اعتراف ميكني؛ بي ملاحظه ي خودت در گيرش
مي شوي و دربندش مي ماني بدون هيچ تقلايي!
برايت هم اصلا مهم نخواهد بود كه
متوقع مي شود، سواستفاده مي كند، مسخره ات ميكند،سرخورده ات مي كند،ارزشت را كم مي
كند، نيشت مي زند،جلف و يا حقيرت مي خواند.
چون تو عاشقي و تنها لذتت اعتراف به عشق و عشق ورزيدن است...

 

 

 

[ دو شنبه 17 دی 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 23:55 ] [ باران ] [ ]

بیا

بیا!

کودکانه به اسارت نگاه تو دل خوش کرده ام

به این امید که در چارچوب کوچک قلبم بگنجی،

بر چشمهایم بتابی،

شمع وجودم شوی،

پروانه ی خیالم گردی،
.

.

.
کودکانه صدایت می زنم

بی تاب نگاهت می شوم

اما تو،

نرم و آهسته می گریزی

از قلبم

از سایه سار وجودم
.

.

مرو،

که کودک درونم

بدون تو

پیرزن سالخورده ی مخموری می شود

که از سایه ی نگاهش هم

بی تو گریزان است!
.

.
بیا،

نرم و آهسته

کودک درونم را با لبخندِ نگاهت معنا بخش!

 

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 12:36 ] [ باران ] [ ]

بگذار بگریم!

باز هم منم و هجوم حادثه های گمنامی که بی نقص تمامی مرا زیر شلاق ناتمام اشک ها
میهمان یک دنیا ناکامی درونی ام می کند. خسته ام از سردی حادثه ها...، از خاموشی
فاصله ها...، از سردی نمی شودها...، از خداحافظ ها...
باز هم منم، به جا مانده از قافله ی بی ساروان دل، که دیگر از تنهایی درونی اش
چندان وحشتی به خود راه نمی دهد... منم، ... خسته...، حسابی باران خورده ...تلخ...،
بی معنی...، حساس...، شکننده...
.
.
.
زمان از درونت فسیل می خواهد، سنگ می خواهد...،با به خاک تبدیل شدنت ، با مرگت،
راضی نمی شود. به جسمت قناعت نمی کند، روزگار ذره ذره، روحت را به اسارت جسمت می
آورد، بیچاره ات می کند، زمینت می زند، آنقدر خسته ات می کند که دیگر خستگی را نمی
فهمی ...
.
.
.
کجاست صیقل خوردن و پاکی روح؟!!! من که دارم هر چه پنجره به سمت روشنایی است را به
مرور به روی چشم هایم می بندم...، هوای احساسم بوی نا گرفته...، بوی کهنگی می
دهد...، بوی سرگیجه ... حتی تهوع!!!
کجاست تحمل سختی؟ و جلای روح و روان پدیدار شدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که کورسویی
نور به تاریکی قلبم نمی تابد!
چنان درهم شکسته ام، که ردپای هر خنده ای از ترک های قلبم فرو می ریزد باورم از
ورای انگشتانم فراتر نمی رود ... حادثه در چشمانم خیمه زده راهی به مغزم نمی یابد!
.
.
.
کجاست ذره ای هوا برای آسوده نفس کشیدن؟
چرا حتی صدای گریه هایم آزارت می دهد؟
؟
؟
؟
چرا از صدای غمگینم قلب تو می گیرد؟ بگذار لااقل، هر آنچه کپک زده، در گوشه ی
احساسم، چون موریانه ای خستگی ناپذیر، تمامی مرا نشانه می رود ، لحظه ای فریاد
کنم...
بگذار بگریم...

فاطمه خجسته

[ چهار شنبه 9 آذر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 22:0 ] [ باران ] [ ]

دوستت دارم...

دوستت دارم ، کودکانه، به پاکی پرواز یک شاپرک تا گلبرگ های یک گل سرخ!
بی ریا، عاشقانه، لطیف، آن طور که دروغ از چشمانم فراتر نمی رود و چشمانم حقیقت
درونم را فریاد می کند ... اگر تنها لحظه ای نظاره گر چشمانم می شدی...
لحظه ای نگاه از شوق چشمانم را نظاره کن ...
مرا...
فریادم را ...
اشتیاقم را ...
.
.
.
لحظه ای با من، التهاب درونی ام را باور کن، بگذار خلوص تولد این لحظه در درونم
شناور شود...

دوستت دارم ... و صدای بی صدای نفس هایِ از اشتیاقم...، عطش نهفته در درونم...،
چنان بی تابم می کند که دلم، لحظه لحظه مهر تو را آرزو کنان، از پرچینِ خیالم می
گریزد!
بی تاب، چنان نگاه پر مهر تو را تمنا می کنم،
که گام هایم، توان ایستادن بر سکوت بی انتهایشان را، هر لحظه محال تر از قبل احساس
می کنند...
می خواهم فریاد فرو خورده در گلویم را آزاد کنم و تو بی آنکه گوش هایت را از خالی
وجود لبریز کنی، پذیرای اشتیاق درونی ام شوی...
می خواهم، مرا که زمان یغماگر توان و تحملم شده، در آغوش پر مهرت، سخت آرام کنی ...
می خواهم...
دوستت دارم ، گرمای بی انتهای نگاهت را فریاد می کنم و در اعماق خیال مرحمی بر زخم
غرق در انتظارِ قلبم می نهم...
لمس کن بارانی احساسم را...
دوستارم باش، عاشقانه، لطیف، با تمامی وجودت، آنگونه که من تو را دوست می دارم!
دستانم را با بارانی نگاهت نورباران کن، آنچنان که از حضورت عاشقانه شکوفا شوند!
.
.
.
خسته ام از محال های بی امان روزگارم،
از گام های گریزان تو،
از بازی ناتمامِ با احساسم،
از شادیِ ناپیدایی در چشمهایت، که نه ماندگار است در صفحه ی بی دریغ سینه ام،
ونه آنچنان محو،
که حضورشان را از یاد برم!
خسته ام ...
پذیرایِ بارانی نگاهم باش،
بگذار بتوانم بگویم: " دوستت دارم!"

 

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 1:58 ] [ باران ] [ ]

انقلاب زندگی من...

بارها و بارها حرف هایت را در ذهن خود تکرار کردم...

تا بتوانم به اندازه کوچکترین آنها

خوب بودن را،مهربان بودن را، و دوست داشتن را از تو بیاموزم

اما...

کوچکترین آنها از من بزرگتر بود

و من ناتوان ترینم در برابر تو و بزرگی واژه هایت...

پس به اندازه ی خودم میگویم

"دوستت دارم"

کوچک است اما قلب من مدت هاست با آن زیسته است...

گاهی آنقدر خواستنی می شوی

که شروع میکنم به شمارش تک تک ثانیه ها

برای یک بار دیگر رسیدن به تـــــــو...

تو هم شده ای انقلاب زندگی من

حالا هر آنچه در زندگی من است تاریخ دار شده

نمی دانم در گوش قاصدک چه گفته بودی

که تا خواست لب بگشاید و بگوید:باد ربودش...!

بر آنچه گذشت

آنچه شکست

آنچه نشد

آنچه ریخت

حسرت نخور

زندگی اگر آسان بود با گریه شروع نمیشد...

 

[ جمعه 12 آبان 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه, ] [ 15:41 ] [ باران ] [ ]

کاش میدانستی

       

 نگاه بارانیم را می پذیری!!؟!!

ای کاش پرنده ای بودم و هر لحظه اسیر تو می شدم قفس که تو باشی

بهشت دیگر از آن من است..


لبخندت را دوست دارم ...تو آرام آرام با نگاهی شگرف وجودم را به آتش

کشاندی ...کاش اشک هایم برای تسکین این قلب خاموش کافی بود...

شانس با توست..می دانی چرا ؟!آخر برای تو می نویسم ای تنها محبوب

رویاهای من،آریم تنها برای تو بر زبان جاریست..

ولیکن تو نمی دانی من هر لحظه بی تاب تر از پیش می شوم،خدایا دیگر

توانی نیست در جانم.

چرا سخنی نمی گویی ...مرا ببین و تنها لحظه ای با من قدم بردار حتی در

خیال تا دیگر باور کنم که تنها نیستم و امید هم هنوز در وجوم میهمانست..

نا امیدم مکن ای خوب من... 

 

[ دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه , ] [ 10:1 ] [ باران ] [ ]

هنوز هم...درد میکند

هنوز هم جایِ بوسه هایت که هرگز بر تنهایی گونه هایم نقشی نبست درد می کند!
بی تفاوتی چشمانت بر قامتم زخم می کشد، هنوز هم می خواهم ترانه ای از شوق در چشمانم
باشی و نگاهی از اشتیاق در سینه ام!
هنوز هم ...
خسته ام از خالی خیالم، که دست از تنهایی سینه ام بر نمی دارد و هر لحظه نشانم می
دهد، روزهایم گذشت، بی وقفه و بدون هیچ رنگی که در آن آرامشی از عشق پدیدار شود!
می سوزم! چون شمعِ گمنامی که در برابر تلالو درخشان خورشید، رقص بی رمق و بی جانی
دارد.
چقدر خسته ام از فشار بی امانِ بی مهری و یاس، که چاره ای به جز سرکوب هر احساس و
تمنایی در من نمی گذارد!
چه راحت سال های عمرم یکی پس از دیگری بدون لمس بارانی هیچ احساسی که مرا مانند من
دوست بدارد، به دست بی امانِ بی نهایت سپرده شد!
چه راحت دیر گشت، برایِ چشمانم عاشقانه سرودن!
در کنج تنهایی خویش، با یادت، تنها با یادت، بر لوحِ بی رمق و بی جان سینه ام نوشتم
و فرو خوردم!
به راستی دلربایی، زیبا تر از نوشتن بر صفحه ی بی جان کاغذ نبود؟؟؟!!!
چرا من بی وقفه، بدون آنکه لمسی از حضور تو بر آتش سینه ام سایه افکن شود با تنور
قلم بر بی کسی ام تافتم و تافتم ...؟ و امروز با تمامیِ هجوم واژه هایم، باز هم به
تنهایی قدم نهادم!
چشمانم از بی کسی لحظه هایم لبریز شده و نمی فهمم چرا و به چه جرم ناکرده ای سزاوار
این همه تنهایی شدم؟!!!
می دانی،
هنوز هم جایِ بوسه هایت که هرگز بر گونه هایم نقشی نبست درد می کند!

 

[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه , ] [ 13:53 ] [ باران ] [ ]

قرار

 

باران كه مي‌بارد همه روزهاي من انگار پنج‌شنبه‌اند.اولين قطره كه زمين را خيس مي‌كند،آشوبم مي شود.پنجره كفايتم نمي‌كند،هول مي‌دوم حياط و سر به آسمان مي‌گيرم.مادرم داد مي زند پشت شيشه و باران شيرين مي‌بارد.خوب كه خيس مي‌شوم،دست به گوشي مي برم و با دستي لرزان شماره‌ات را مي‌گيرم.شماره‌ات را ؟! چرا هي يادم مي رود اين وقتها ؟ هزار بار مرور مي‌كنم ذهنم را،گوشي را،كجا گم‌شده اي پس ؟ ديوانه بودم،ديوانه‌تر مي شوم.گريه‌ام مي‌گيرد...تو زنگ مي‌زني و من بلند خدا را داد مي‌زنم."دنبال شماره‌ات بودم بخدا.همش گم مي‌كنم،حاضري بيام دنبالت؟" دوباره وسواسم مي‌گيرد براي ديدنت.گيجم كه چه بپوشم باز و نمي‌دانم كه چه مي‌پوشم و مي زنم بيرون.يادم نمي‌آيد كه موهام را شانه كشيده‌ام يا نه؟تاكسي نمي‌گيرم،خوشم نمي‌آيد.لذت مي‌برم از اضطرابِ به تو رسيدن.مي‌دوم.نفس نفس كه به تو برسم،آب كه از صورتم برگيري،اخم كه بكني و بگويي:تو آدم نمي‌شوي؟...من به اوج مي‌رسم.دوست دارم اينها را.

 

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:متن کوتاه عاشقانه , ] [ 14:23 ] [ باران ] [ ]